داستان کهن بلوچی. قسمت دوم
چاکر چهار چشم .برگرفته از داستانهای محلی
وقتي صبح شد همه بيدار شدند ديدند كه ساغر در حالت نشسته خوابيده است ،خانه را گشتند ديدند باز هم ازخوراكي چيزي نيست ، ساغر را بيدار كردند، چرا ديشب خوابيدي و مواظب نبودي – اگر مي خواستي بخوابي برادر ديگرت را بيدار مي كردي اون وقت مي خوابيدي ، ساغر گفت مي خواستم بيدار بمانم اما نمي دانم چگونه خواب رفتم ، مادر گفت هر كس دزد را شناسايي كند ، به او نصف تمام اموال، اسبها شترها بزها و گوسفندان را مي دهم برادر كوچكتر از ساغر و بزرگتر از چاكر كه اسمش ، دادو بود گفت
من امشب دزد را دست بسته تحويل مادر مي دهم .وقتي خورشيد غروب كرد و شب همه جا را فرا گرفت دادو مواظب و بيدار ماند وقتي نصف شب شد روي يك پا ايستاد تا خواب نرود وقتي كه دو سوم شب سپري شد خواب
بر دادو غلبه كرد و او هم خواب رفت ، صبح بعد مادر رو به چهار پسرش كرد و گفت همه شما بي عرضه ايد
–عرضه نداريد يك شب بيدار بمانيد و دزد را دستگير كنيد، امشب من و پدرتان بيدار مي مانيم و دزد رادستگير مي كنيم چاكر كه فرزند كوچك خانواده بود و سبيلش تازه درآمده بود ، گفت من امشب دزد راشناسايي مي كنم به من اجازه بدهيد و سر قولتان باشيد كه گفته ايد جايزه مي دهم ، مادر گفت اگرشما اين كار را انجام بدهي دو سوم از اموال و هرچه از حيوانات داريم مال شماست .موقعي كه خورشيدزرين افول كرد و چادر سياه پوشيد همه جا !شب شد و همه خوابيدند فقط چاكر كه چهار چشم داشت دوچشمش را بست و دو چشم ديگر را بيدار نگه داشت شب كم كم سپري شد و چاكر هر چند ساعت دو چشم بيدارش را كه خسته مي شد مي بست و از دو چشم ديگرش استفاده مي كرد ، در آخر شب چاكر متوجه شد كه خواهر خردسالش كه در گهواره بود بيدار شد و از گهواره بيرون آمد ناگاه بزرگ شد و مانندگردبادي كه يك سرش در آسمان و سر ديگرش در زمين باشد شتابان هر چه در خانه بود آنها را خوردديگ ماست را در دهانش خالي كرد و دباره رفت در گهواره خوابيد چاكر بعد از ديدن اين ماجرا چيزي نگفت و هر چهار چشمش را بست و خوابيد وقتي صبح شد همه جلوي خانه روي يك اسير نشستند تا چاي و صبحانه بخورند ، در اين موقع چاكر بيدار شد و دست و صورتش را شست و كنار مادر نشست مادر كه داشت به بچه اش شير ميداد ، چاكر نيم نگاهي به خواهرش كه در آغوش مادر داشت شير مي خورد انداخت ، پدركه داشت براي بچه ها شير مي ريخت يك استكان چاي به چاكر داد – چاكر استكان چاي را كنار گذاشت ، مادر گفت چاكر ديشب چكار كردي باز هم دزد ديشب در خانه چيزي برايمان نگذاشت ،چاكر گفت من دزد را پيدا كرده ام مادر گفت پس بگو دزد كيست؟ چاكر ماجراي شب را تعريف كرد ، همه گفتند ما حرف تو را باور نداريم تو دروغ مي گويي تو به خواهر ما حسادت مي كني چطور ممكن است؟تو ديشب خوابيدي و نتوانستي دزد را بگيري و صبح يك مشت حرف بيهوده سر هم كرده اي و تعريف ميكني چاكر گفت حرف مرا باور كنيد من اون پاداشي را كه قول داده اي به من بدهي، نمي خواهم .
فقط به شما بگويم اين خواهر يك ديو است يك جن است، وقتي در كودكي اين كارها را انجام ميدهد وقتي بزرگ شود ميتواند همه ما را بكشد .شما حرف مرا باور كنيد .كي حرف چاكر را باور ميكرد... ادامه دارد.{نویسنده :سلیمان .}
جواني ايراني از ديار مكران