آتش جعل و نادانی برپیکر درخت بی زبان !
![]()
درختی بودم سبز دست تقدیر و اراده الهی مرا در گوشی ای از این کویر خشک رویاند و سبز گردانید ؛ سبز بودم و خرم در این گوشه از بیابان روییدم و ریشه دواندم وزش نسیم بهاری هر روز وزیدن می گرفت و برگهایم را نوازش می کرد من هم صفایی به دل این باد می دادم و باد خوشحال و شادان از من می گذشت و به راهش ادامه می داد ، در یک روز گرم بهاری دیدم از دور فردی می آید آمد و نزدیک شد گفتم رهگذری است خسته که زیر سایه ام لحظه ای می آرمد و می رود ؛ در دستش چیزی داشت که حس ناخوشایندی به من میداد گفتم نکند! اما من که حرض نبودم نه مزاحم کشت زرع بودم نه بدی دیگری داشتم ؛ مرد آمد بر افروخته بود همچون آتش ناگهان کبریتی کشید بر علوفه های پیش پایم و بر تنم سوختم سوختم مظلوم و بی بهانه آن مرد شعر خوانان گذشت و رفت من در اتشی سوختم که دلیلش را کس نمی داند! . راستی کسی میداند اتش زدن بر پیکر این درخت سبز دلیلش چیست ؟ ایا فایده! نه! لذت ؟ پس چه ؟ چه چیزی باعث شد ه این چنین کنیم؟ طبیعت چه حیزم تری به ما فروخته؟ در زمانی که ما فریادمان از بی آبی و بی بارانی به عرش می رود چرا؟ چرا چنین می کنیم ' براستی که از ماست که بر ماست- .
جواني ايراني از ديار مكران